تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
اگه بت گفتم که سرنوشت بوده...


۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است
یک-کل روزت رو به این فکر میکنی که من دیگه بزرگ شدم و اون احساسات دوران نوجوونیمو ندارم که زود عاشق شم و اشک بریزم و هی بش فکر کنم و اینا. بعد یه دونه جانم ازش میشنوی ، اشک تو چشات جمع میشه! اسم این چی میتونه باشه واقعا؟ 
دو- یه پسر عمه دارم که داره ازدواج میکنه و ایشون تو زندگیشون همه جور رابطه ای رو با همه جور آدمی تجربه کردن. و اهل همه چیز بودن. با توجه به این که وضع مالیش هم توپه واقعا تصورم این بود که دیگه هیچ وقت ازدواج نکنه و همین طوری ادامه بده. همه میگن که دختره از لحاظ ظاهر اصلا جالب نیس و شغل و تحصیلاتشم کاملا معمولیه. یعنی می تونن باهم خوشبخت باشن و دائما خانومشو با روابط قبلیش مقایسه نکنه؟ یا دست از تنوع طلبیش برداره ؟ راستش هیچ وقت حس خوبی نسبت به این پسر عمه نداشتم
سه-یکی از دوستامون چند روز پیش اومد خونمون و فیلما و آلبومای عروسیشو اورد دورهمی دیدیم. خیلی قشنگ بودن کلی ذوق کردیم. میگفت الان هزینه ی عکاسی و فیلم برداری عروسی حدود 13 14 میلیونی میشه. واقعا جوونایی که میخوان عروسی بگیرن چکار میکنن؟ چی داره میاد سر این ملت!
چهار-همه ی وسایلامونو جمع کردیم و داریم جا به جا میشیم. نمیدونم چرا اصلا برام دلگیر نبود که داریم میریم از این جا. با این که همه میگفتن خونتون خیلی باصفاست و حیاطش خیلی قشنگه ولی من بهش هیچ تعلق خاطری نداشتم. امیدوارم چیدن وسایل تو خونه ی جدید راحت پیش بره و اتفاقای قشنگی اینجا رقم بخوره برامون