تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
اگه بت گفتم که سرنوشت بوده...


۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

مرسی واسه همه لحظاتی که تو بدترین حال ممکن بودم و چندتا کلمه بات چت کردم و خندیدم و همه چیزو فراموش کردم و تونستم ادامه بدم این زندگیو.


شاداب .... ۹۷-۵-۲۵ ۲ ۰ ۶۱۳

شاداب .... ۹۷-۵-۲۵ ۲ ۰ ۶۱۳


  دارم صفحه ی اینستگرام مهدی معارف رو چک میکنم ؛ یه عکس که تصویر خانومی هستش که فرزندش رو در آغوش گرفته توجهم رو جلب میکنه. عکس رو باز می کنم و کپشن رو می خونم. راجب خانومی نوشته شده که علی رغم مشکلِ فیزیکی ای که براش پیش اومده ، بازم جا نزده! به قول خودش " توی هیچ کدوم از نقشه هایی که برای زندگیش کشیده بود "ویلچر" وجود نداشت ولی حالا که سرنوشت این رو براش رقم زده کوتاه نیومده و کم نیورده" 

ذهنم میره سمت خودم و جمله هایی که این چند وقته با خودم تکرار می کنم. به همه ی برنامه هایی که قرار بود تا این موقع بهشون رسیده باشم ، به اینکه قرار بود تا این سن چند صد قدم جلو رفته باشم و دقیقا زندگی منو چقدر عقب تر نگه داشته‌ ! به اینکه من چی؟ من توی نقشه هایی که برای زندگیم کشیده بودم روزی رو پیش بینی کرده بودم که بگم همه ی تلاش هام پوچ! باید از صفر شروع کنم؟ 

انگار ماهیت زندگی همینه... 

واقعا دنیا به من بدهکار نیست... باید فکر کنم ببینم اگه پِلَن اولم کار نکرد، حالا میتونم با زندگیم چکار کنم ؟ و چقدر این سبکِ فکر کردن بهم آرامش میده...


شاداب .... ۹۷-۵-۰۵ ۲ ۱ ۵۷۴

شاداب .... ۹۷-۵-۰۵ ۲ ۱ ۵۷۴


آریا یه دوست قدیمیه... میتونم بگم فامیل یا دوست خانوادگی بودن باهامون. بهترین خاطرات و شیطنتای نوجوونیمو با اون تجربه کردم‌. جوری که بعد ها بعد از اینکه دیگه روابط خانوادگیمون تیره و تار شد گاهی دلم واسه خودش و خاطرات خوبی که باهاش داشتم تنگ میشد. و این برای منی که همه ی اطرافیانیم معتقدن شاداب اصلا نمیفهمه دلتنگی یعنی چی ؛ کم چیزی نبود.‌‌ 

قضیه از این قرار بود که پدرامون با هم دیگه یه سری شراکت مالی داشتن و به یه جایی که رسیدن دیدن یه سری گره افتاده تو کار و حساب و کتاباشون با هم نمی خونه و شراکت شون رو جدا کردن. یه سری دلخوری پیش اومد که کار به خانواده ها هم کشید و اون دوستی عمیق و مسافرت رفتنا و خوش گذرونیامون به کل تعطیل شد.

و اما آریا....

تنها چیزی که باعث میشد من آریا رو گمش نکنم این بود که ما همدیگه رو توی اینستاگرام فالو داشتیم! بدون تکسکت بدون کامنت بدون هیچی... 

شبِ تولدم یه استوری فان که درواقع سوتیِ دوستم بود و گذاشتم رو اینستا، در حالی که اصلا انتظارشو نداشتم ؛ آریا اونو ریپلای کرد و تولدمو تبریک گفت و در حد چنتا جمله درباره ی استوریم حرف زدیم و شوخی کردیم. بعد از یه مدت طولانی که هیچ ارتباطی نداشتیم باعث شد یخمون یکم آب بشه...

- بقیشو بعدا پست میکنم...💎



شاداب .... ۹۷-۵-۰۲ ۳ ۰ ۵۵۶

شاداب .... ۹۷-۵-۰۲ ۳ ۰ ۵۵۶


دیشب زن داییم زنگ زد گفت ما حوصلمون سر رفته پاشید بریم بیرون. رفتیم حاضر شدیم و تا رسیدیم پارک ، دیدیم اونا زودتر رسیدن و برامون شام گرفتن نشستیم خوردیم و بعدش رفتیم یکم قدم زدیم. رسیدیم به قسمت شهربازی پارک، من و ستاره و داداشم از بقیه جدا شدیم و رفتیم سمت بازیا‌. اولین بازی رو فریزبی سوار شدیم خیلی خوب بود کلی جیغ زدیم. بعد از بازی داشتم از پله ها میومدم پایین و همزمان شالمو که از سرم افتاده بود رو درست میکردم اولین قدمو که گذاشتم زمین یه خانوم اومد جلو گفت عزیزم شماره ی مامانتو میشه به من بدی؟ ستاره چند بار تند تند بش‌ گفت ببخشید خانوم نه نمیشه و مزاحم نشید و اینا! چند بار اصرار کرد بعد با همون لبخندی که رو لباش بود به ستاره گفت مگه تو وکیلشی؟ همون لحظه پسر خانومه اومد سمتش و ستاره از فرصت استفاده کرد دست منو کشید و رفتیم.  

چنتا بازی دیگه هم بازی کردیم و رفتیم پیش بقیه! و بعدش اتفاق خاصی نیفتاد. در کل شب خیلی خوبی بود بازی کردن و خندیدن واسه حداقل چند ساعت باعث میشه از فکرام دور باشم. 


شاداب .... ۹۷-۵-۰۲ ۶ ۰ ۵۲۸

شاداب .... ۹۷-۵-۰۲ ۶ ۰ ۵۲۸